عبور آستيگماتی

ساخت وبلاگ

قطار خیلی خلوت بود. گفت: ازم فال بخر خاله.بیشتر از پونزده بار گفت. گفتم نیاز ندارم، گفتم نمیتونم بخرم، گفتم اسمت چیه‌؟ فایده نداشت. باز گفت خاله بخررر دیگه یه دونه. گفتم منو درک کن خب! من به فال اعتقاد ندارم. گفت بخر دیگه خاله. گفتم تو اعتقاد داری؟ خندش گرفت. گفتم چه اسم قشنگی داری، بیا دوست باشیم، حتما که نباید ازت فال بخرم. از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت نخیر من با دخترا دوس نمیشم. گفتم عه چرا! خندید شونه و ابروهاشو انداخت بالا. گفتم حالا با من بشو. گفت نع، فال بخر. گفتم نع من به فال اعتقاد ندارم، به دوستی با تو اعتقاد دارم، ولی تو که دوستم نیستی. یه کم فکر کرد، گفت اگه دوستم بودی میخریدی؟ گفتم زرنگی؟ گفت بگوووو. گفتم دیگه الان که دوستیمون قبول نیست ناقلا. خندید. تکیه داد به پشتی صندلی هیچی نگفت. یه چند دقه بعد همونجور ساکت، یکی از فالهاشو برداشت پاکتشو پاره کرد، فالو از توش درآورد گرفت سمت من: بخونش.گفتم نه مرسی، ولی من نمیتونم پولشو بدم، کلک نزن. گفت نه برا خودته، پولشو نمیگیرم. گفتم ینی دوست شدیم؟ گف آوره. _هدیه ست؟ _ارهگرفتم خوندمش. یه کم حرف زدیم. گفتم خب پس منم باید تو کیفمو نگاه کنم ببینم چه هدیه یی برات پیدا میکنم. ذوق کرد. قد و قواره اش کوچولو بود. ایستگاه مقصد بود، گفتم مواظب پولات باش تاریکه شبه (دوبار تاحالا پولاشو دزد زده بود) . پرسید خودت چی؟ گفتم کسی میاد دنبالم. گفت پسر؟ گفتم نه دختر. گف الکی نگو پسره. گفتم نه دختره. خندید. گفتم حالا چون با تو دوس شدم ینی باهمه میرم دوست میشم؟ خندید. گفت ولی دوست داشتی پسر بود مگه نه؟؟ خندم گرفت از لحنش. خانمی که اونطرف نشسته بود هم پقی زد زیر خنده. بافتنی میبافت، اما تمام مدت با لبخند حواسش به حرفای ما بود. تا م عبور آستيگماتی...ادامه مطلب
ما را در سایت عبور آستيگماتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtarehavvao بازدید : 1 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 13:20

بعضی جمله انگار آرامبخش اند ؛
هزار سالِ پیش برایت نوشته است که" راستی، دلم هم برایت تنگ شده است"، قرنی انگار گذشته است از آن جمله های "اما من دوسِت دارم" و ... اما، هزارسال است که هنوز، هر بار که بیقرار میشوی، هر زمان که تنهایی، خسته یی، دلتنگی، آشفته یی، به سراغِ آن آرامبخش ها می روی !

 

 

پ.ن: بررسی از مرجع آدمیزاد طبق کپی رایت همیشه در حال رجعت است به آنجا که دوستش می داشته اند !

 

 

عبور آستيگماتی...
ما را در سایت عبور آستيگماتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtarehavvao بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 21:14

  وقت هایی که دلش گرم میشد شروع میکرد به بافتن.یک صبح زمستانی به قصدِ بازار از خانه بیرون میزد، و با کامواهای رنگارنگ برمیگشت. وقت هایی که دلگرم بود میتوانست ساعتها ببافد، میتوانست ساعتها خیالپردازی کند، و میتوانست از بافتن، احساسِ آرامش کند.وقتی کاموا را دور انگشتانش میپیچاند و دانه دانه رج ها را می بافت، احساسِ اطمینان میکرد و خیال میکرد کنترلِ همه چیز در دستانِ اوست، او کسی ست که می بافد، و بافتنی اش آدم هایی که دوستشان دارد را گرم خواهد کرد. او کسی ست که حالا میتواند با شجاعت دست به بافتن بزند، دست به تخیل بزند برای زندگیش، برا آدم هایش، و برای فرداها ...وقتی دلش گرم میشد، به فکرِ گرم کردنِ آدمهایش میافتاد، به فکر گرم کردنِ دنیایش. #سعیده_احمدی + دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۶ ---- آستیگ‌مات | عبور آستيگماتی...ادامه مطلب
ما را در سایت عبور آستيگماتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtarehavvao بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 17:54

از حالا به بعد بگذار شمع ها روشن بمانند! حالا که دیگر تو نیستی، تا دوباره شمع هامان را باهم فوت کنیم، بگذار روشن بمانند، در تاریکیِ من .   منِ آن روزها شمعی را اگر خاموش میکرد، به پُشت گرمیِ روشنیِ تو بود! تو اکنون رفته ای و تاریکی مرا می ترساند!   از حالا به بعد اما بگذار تا تمام شمع ها                            _ هــــزاران شمع _ روشن بمانند، که من "هـــــزار ساله" شده ام                                        بی تو   8 اردیبهشت 94 عبور آستيگماتی...ادامه مطلب
ما را در سایت عبور آستيگماتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtarehavvao بازدید : 12 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 19:54